«بابا» آمد
به گزارش بهشهر بیدار، خبر رسیده بود که اسرا بعد سالها قرار است به کشور بازگردند، خانواده بهرام بابا دلشان آشوب بود. بعد چند سال چشم انتظاری بار دیگر نور امید در دلشان تابیده بود، مخصوصا که چند تن از همرزمان بهرام در بین اسرای آزاد شده بودند. دانه دانه قندهای شکستهی مادر روی هم […]
به گزارش بهشهر بیدار، خبر رسیده بود که اسرا بعد سالها قرار است به کشور بازگردند، خانواده بهرام بابا دلشان آشوب بود. بعد چند سال چشم انتظاری بار دیگر نور امید در دلشان تابیده بود، مخصوصا که چند تن از همرزمان بهرام در بین اسرای آزاد شده بودند.
دانه دانه قندهای شکستهی مادر روی هم کوهی از قند را شکل داده بود، مادر به شوق بازگشت پسرش قندها را میشکست تا پذیرای مهمانها باشد، قندها روی هم جمع شد اما خبری از بهرام نشد. قندهای خورد شده سهم دیگر آزادگانی شد که از سفر برگشته بودند. حالا بعد گذشت نزدیک به ۳۰ سال از روزهای جنگ، روزهایی که هر لحظه آن همراه با امید و ناامیدی برای خانواده «بهرام بابا» بود پیکر شهید به میان خانواده بازگشت تا پایانی باشد بر دردهای خانواده اش.
سهیلا بابا خواهر شهید بهرام بابا در گفت و گو با خبرنگار ما از خاطرات روزهای نبود برادر گفت: کارمان شده بود گشتن در معراج الشهدا. یک روز میگفتند شاید در آسایشگاه جانباز اعصاب و روان باشد، با امید میرفتیم اما آنجا نبود. یک روز میگفتند شاید زندانی سیاسی باشد به اوین میرفتیم، اما آنجا هم نبود.
وی افزود: بدترین روزهای عمرمان همان روزها بود. خانواده شهیدی که خبر شهادت عزیزشان را میدهند بعد از چند ماه آرام میشوند، ولی برای ما اینچنین نبود. مادرم در مصیبت برادرم خیلی عذاب کشید، سی سال است که همه عذاب کشیدیم. یکی از کسانی که همه جا به دنبال گمشده اش گشت من بودم. از همان دوران وقتی بچه ام کوچک بود به معراج الشهدا میرفتم و در بین پیکر شهدا اشک میریختم و دنبال برادرم بودم، اما پیدایش نمیکردم.
همه شهدا را بهرام میدیدم
سهیلا بابا روزهایی را به خاطر میآورد که هرکجا نشانی از برادر بود به آنجا سر میزد تا او را پیدا کند، او خاطره یکی از جست و جوهایش در معراج الشهدا را چنین روایت کرد: یادم هست از مرده خیلی میترسیدم. اولین بار با عمه ام به معراج الشهدا رفتم تا شاید بهرام را پیدا کنم. تا بیرون از معراج بوی جسد میآمد. داخل معراج که شدیم تمام کانتینرها و سالنها پر از شهید بود. به طرف کانتینری که رویش نوشته بود زبیدات رفتیم. صحنههای عجیبی دیدم که هیچگاه از یادم نمیرود. شهیدی پاهایش تیر خورده و با انگشت به پایش اشاره کرده و شهید شده بود. شهید دیگری حلقه در دست داشت. جوانی را دیدم که سوخته است. من همه اینها را بهرام میدیدم و نمیتوانستم تشخیص دهم کدام یک برادرم هست. شهیدی در انتهای کانتینر توجهم را جلب کرد. بدنش برق میزد و نورانی بود، یک لحظه کنترلم را از دست دادم، فکر کردم من از مرده میترسیدم چطور اینجا هستم. جیغ کشیدم و داخل کانتینر دویدم تا اینکه پایم به یکی از شهدا گیر کرد و از بالای کانتینر به پایین پرت شدم.
پدر چشم انتظار بازگشت دوباره بهرام از دنیا رفت، تنها دلخوشی خواهر به پایان رسیدن انتظار مادر بود. لحظه های آخرین باری که برادر را دید به خوبی به خاطر داشت، همان روزی که بعد از ۱۰ روز زایمان، بهرام به دیدنش آمد و با وجودی که پول زیادی نداشت کنار قنداق فرزندش به عنوان هدیه مبلغ پولی را گذاشت، به خاطر داشت برادر چقدر به صله رحم اهمیت می داد و هربار که به مرخصی میآمد به همه فامیل سر میزد. یکبار وقتی خبردار شد پسر عمه اش مجروح شده در هوای سرد و برفی از روستا به کرج آمد تا او را ببیند. به خاطر داشت که قول داده بود محرم باز میگردد تا دهه اول را در مراسمات روستا شرکت کند، خواهر منتظر بود تا ماه محرم برادر برگردد، اما بازنگشت. ۳۰ سال بود که انتظار میکشید تاخبری از بهرام شود. دیگر اسم گردان بهرام با گوشت و پوستش اجین شده بود. این اواخر اما نذر عجیبی کرد. او درباره این نذر گفت: به خدا گفتم میخواهم تو را توی رودبایستی بگذارم تا بهرام برگردد. سالگرد بهرام به همه فامیل خبر دادم که به منزل ما بیایند و گفتم از همه شما میخواهم دعا کنید که بهرام پیدا شود.
بزرگ مرد کوچک
قبل از محرم امسال خبر رسید پیکر مطهر شهدا از منطقه زبیدات تفحص شده است. انگار نوری در دل خواهر روشن شد، یقین داشت پیکر برادر در بین پیکرهای شهداست، به مادر زنگ زده و گفته بود که یادت هست بهرام قول داده بود محرم برگردد، به دلم افتاده است که برگشته. هنگام تشییع پیکر شهدا در مصلی همراه با کاروان شهدا شد تا نشانی از او پیدا کند، اما نشانی نیافت تا اینکه در آستانه ایام فاطمیه خبر رسید پیکر برادرش شناسایی شده.
خواهر شهید اشارهای به خصوصیات اخلاقی برادر کرد و گفت: من و بهرام یکسال تفاوت سنی داریم. مادر میگوید زیباییش از زمانی که به دنیا آمد حد و حساب نداشت. با وجودی که با فاصله کمی از هم به دنیا آمدیم، ولی به خاطر نمیآورم که باهم دعوا کرده باشیم. دوران انقلاب اسلامی یعنی در سال ۵۷ حدودا ۱۰ ساله بود، ولی به حدی فکرش بزرگ بود که حس میکنم خدا او را انتخاب کرد. در کلاس عکس شاه را شکسته بود و مثل یک انقلابی مبارزه میکرد و شعار مینوشت و با اینکه بچه شری نبود، ولی در بحث فعالیتهای انقلابی پرشور عمل میکرد. زمانی که مردم برای گرفتن نفت در صف میایستادند مثل یک مرد بزرگ ساعتها در صف میایستاد و ۲۰ لیتر نفت را به خانه میآورد.
هیچ دیدگاهی درج نشده - اولین نفر باشید